چقدر دلم میخواست برای دل شما هم شده اولین یادداشتم رو شاد بنویسم و غر نزنم و داد نزنم و گله نکنم ولی نشد هر چی فکر کردم دیدم شادیهام کمرنگ شده همون طور که حضور خدامو گم کردم همون طور که ابلیس بهم نزدیک تر شده و خدا ازم دورتر فکر وخیال منفی بهم نزدیک شده وشادیها ازم دور...روز خیلی خیلی بدی بود می تونست خیلی عالی باشه ولی مامان نذاشت، شاید خیلی زود پشیمون بشه، نمی دونم شاید هم تقصیر خودم بود شاید نباید بهش برنامه خودمو یادآوری می کردم شاید باید خودمو تو کارهای اون غرق می کردم... کاش من یه ذره طاقت ناحقی رو داشتم کاش می تونستم بشینم و مامان هر چی دلش میخواد سرم غرغر کنه...
لکم چند روزیه خیلی تنها شده هر چی سعی می کنه شاد باشه و بخنده جر لحظه ای وثانیه ای طول نمی کشه هر چی بابا باهام حرف می زنه که من با بقیه فرق دارم و من دوستت دارم برای نیم ساعت بیشر تو ذهنم نمی مونه و بازم تنهایی می یاد سراغم.. خوب بقیه هم حق دارند یه شرکت به اون کلاس و مد نبای دمنشی زشت و گوشت تلخی مثل من داشته باشه همین رو هم که دارم کلی باید حواسم جمع باشه... مرتضی هم همین طور خوب مگه زوره دلش نمی خواد یه همراه زشت و بدترکیب مثل من داشته باشه و از راه رفتن کنارم عذاب بکشه ولی به خاطر حرفایی که قبلا بهم زده مجبوره همراهیم کنه... خانواده هم همین طور از دستم داغونند فقط می مونه یکی که در مقابل بی تفاوته اونم طفلکی چون زبون نداره حرف بزنه و جونشو نداره تا بخواد کاری بکنه وگرنه همین الان از تو بغلم فرار می کرد... خیلی ناشکرم خدا جون می دونم می دونم می دونم. ولی بریدم دیگه مدام این شیطونه تو گوشم ویز ویز می کنه و سعی داره گولک بزنه، اگه ترسو نبودم تا الان حتما گولشو خورده بودم و اون چیزی رو که مدام تو گوشم زمزمه می کنه اجرا می کردم فعلا که من پیروزم خوشبختانه یا بدبختانه..
چیکار کنم؟ کجا فرار کنم؟ هر جا برم همینه دیگه آدمها هم همین طورند شاید یه کم گرگ تر فقط یه جا دارم که برم اون پیش خودشه، همونی که من وفرستاده این دنیا تا عذاب بکشم و ناشکریشو کنم. آره فقط همون جا رو دارم.....