وقتی می خواست برامون اسفند دود کنه یه مشت اسفند برمی داشت از این دست می ریخت تو اون دست و می گفت:«اسفند و اسفند دونه اسفند صد و سی دونه از آشنا و بیگونه بترکه چشم حسود.یه دور می چرخود دور سرمون و دوباره می گفت از شنبه زا، یکشنبه زا..... تا برسه به جمعه زا همین طور با عشق می خوند ودوباره می گفت : «مو سفید، مو سیاه،مو بور، چشم سبز، چشم سیاه و ... » بعد هم هر کی رو فکر می کرد ما رو دیده اسم می آورد و آشنا و بیگونه رو هم صدا می کرد.
اسفند می ریخت تو جا اسفندی و می گفت:«ننه آتیششون فوت نکنید اثرش می ره!» اسفند دور سر تک تک ما می چرخوند اگر هم یکی دوتا کوچولو تر داشتیم روی پیشونیشون یه اثر سیاه می ذاشت...
قدر بزرگ بانوهای زندگیتونو بدونید ... من که خیلی دلم برای مامان بزرگم تنگ شده خدا کنه زودتر بیاد و جمعه بریم پیشش...
برای دخترک دعا کنید وضعیت روحی داغونی داره که....... کاش آدمها از دل هم خبر داشتند. یه ذره مرحم می تونستند بذارند روی زخم های اون یکی.