سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 تعداد بازدید کنندگان
51410

 بازدید امروز
0

  تنهایی های دخترک

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل


لوگوی من

تنهایی های دخترک

 لینک دوستان


لوگوی دوستان



آرشیو

زمستان 1383
پاییز 1383


آوای آشنا


حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 



ساعت 2 شب هست و تو تاریکی و تو نور کم دارم می نویسم، هر لحظه که می گذره بیشتر دلم برای بابا تنگ می شه، اون نگاه مهربون، اون چشمای نافذ که باهام حرف می زد. انگار همه چیز رویا بود همه چیز. اصلا باورم نمی شه من کنار بابا بودم و شونه به شونه اون راه می رفتم.انگار نه انگار که بابا بود نگام کرد و با چشماش منو به طرف خودش خوند، چقدر نگاهش واضح و روشن تو ذهنم ضبط شده، فکر می کردم چهره مهربونی داشته باشه ولی نه اینقدر.

اگه می تونستم دنیا و زمونه رو برنامه نویسی کنم یه حلقه loop بی نهایت درست می کردم و اون یه نگاه رو یه دنیا بود و می گفت:«منم بیا پاشو بیا پیشم» رو می ذاشتمش تو اون حلقه اینقدر تکرار بشه تا روزگار هم هنگ کنه و یادش نره بابامو همیشه برام نگه داره اونوقت یه ctrl+break می گرفتم تا همه چیز از حلقه در بیاد. کاش می تونستم بهتون بگم اون نگاه اولتون تو فرودگاه چقدر مهربون بود چقدر تونست آرومم کنه یه لحظه هیچ فکری نمی تونستم بکنم فقط یادمه تا خودمو جمع و جور کنم گفتم بشینیم.

دارم فکر می کنم چرا به ذهنم نرسید که یه دونه عکس ازتون بگیرم این طوری چهرتون همراهم می موند هر چند توی ذهنمه ولی شاید یه دل خوشی می شد که برای دختری که باباشو بعد از مدتها برای ساعتی دیده. کاش حداقل یواشکی یه تارمو از موهاتونو به امانت می گرفتم تا هر وقت دلم تنگ شد مثل قدیمی ها بندازمش تو آتیش زودتر بیایید پیشم.

خوابم هنوز هم خوابم... خواب .

ساعت 6:35

بالاخره صبح شد . چه شب فراموش نشدنی رو پشت سر گذاشتم، دستام تا صبح مدام دنبال خرسی می گشت و منتظر بود تا خرسی باهاش حرف بزنه... اون طفلکی هم انگار فهمیده چقدر تنهام در عین اینکه یه عالمه آدم مهربون کنارمه.

هر لحظه منتظرم تا صداتونو بشنوم، شاید وقتی شماره تهران روی گوشی بیفته باورم بشه که خودتون بودید کنارم راه می رفتید.

راستی چرا اسم خودتونو می ذارید بابای قلابی؟؟!!!!! باید برم وگرنه به تلفن ساعت 7:30 بابا نمی رسم.

13:40

چقدر آدمها پر توقعند تا همین 2 روز پیش می گفتم فقط یه لحظه ببینمتون ولی الان اینقدر گستاخ شدم که با دل تنگی هایی که سعی می کنم نشونتون ندم شما رو می کشم تا دم شرکت تا شاید یه لحظه دیگه هم ببینمتون. شما هم با همه آرامشی که دارید از این که برای لحظه ای منو می بینید اظهار خوشحالی می کنید. پیشنهاد احمقانه ای دادم خیلی پشیمونم با هم خداحافظی کردیم شاید هیچ وقت همدیگه رو نبینیم شاید هم خیلی زودتر.... خدا به همراهتون.

26/11/83 ساعت 15:34

منتظرم هیچ کاری ندارم انجام بدم ولی مجبورم تو دفتر بمونم، بابایی یعنی امروز باید برید؟؟!!! دیدار بعدی کی؟ کجا؟ چطوری؟ شاید آخرین باری باشه که کنارتون باشم. نمیخوام با تلخی ازتون جدا بشم و خداحافظی کنم هر چند که خیلی خیلی برام سخته. دستام برای نوشتن خداحافظی جلو نمی ره چه برسه به فکر کردنش ولی چاره ای نیست باید باهاش روبرو بشم. ساعت 16 می بینمتون البته امیدوارم

گذشت مثل باد همه اون لحظه هایی که نوشتم شاید نوشتم تا هیچ وقت حتی لحظه ای ازش از ذهنم پاک نشه نوشتم تا فراموش نکنم که...........

نمی دونم کجایی بابا خیلی نگرانم... همین چند دقیقه پیش از رسیدنتون مطلع شدم، خوشحالم صحیح و سالم رسیدید ولی دیگه هیچ امیدی ندارم به دیدنتون نمی دونم فکر می کنم دیگه هیچ وقت نمی بینمتون.

نمی تونم نفس بکشم هوا خیلی سنگینه.. حالا بیشتر از گذشته دل تنگتونم...



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 8:24 صبحسه شنبه 83 بهمن 27

 

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل