سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 تعداد بازدید کنندگان
51425

 بازدید امروز
2

  پاییز 1383 - تنهایی های دخترک

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل


لوگوی من

پاییز 1383 - تنهایی های دخترک

 لینک دوستان


لوگوی دوستان



آرشیو

زمستان 1383
پاییز 1383


آوای آشنا


حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 



مو سپید شدی آخر ای برف

تا سرانجامم این چنین دیدی

در دلم باریدی... ای افسوس

بر سرگورم نباریدی

چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهایی

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام از عشق هم خسته



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 5:51 عصرجمعه 83 آذر 27

من: یادت نره دوستت دارم خیلی دلم تنگ برات، دار و ندارمو بگیر مال خودت مال چشات.....

یک دقیقه و چند ثانیه بعد صدای میو میو و واق واق موبایل و زنگ پیغام جدید به صدا در می یاد...

اون: Me too!!!

 من: زحمت کشیدی خسته نباشی.

اون: سکوت



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 12:18 عصرچهارشنبه 83 آذر 25

چه جوری میشه که این جوری میشه و دلت نمیخواد کسی طرفت بیاد و تو هم طرف کسی نری؟چه جوری میشه که دلت میخواد وقتی خانمه به راننده می گه یواش برو بزنی تو سرش و بگی به تو چه بذار تند بره شاید به مراد دل رسیدیم؟ چه جوری میشه که یه آقایی تو اتوبان ازت می خواد حلقه ات رو نشونش بدی و توهم با بی تفاوتی از دستت در می یاری و نشون می دی؟ چه جوری میشه که همون آقای مودب!!!! ازت می رسه عذر میخوام چند سالتونه؟!! بر می گردی بهش می گی ببخشید شما؟ بعد هم همچین بی ادبانه! برخورد می کنی که یه جورایی دمشو می ذاره رو کولشو می ره؟

امروز کم مونده بود با کیفم بزنم تو سر همین آقای مودب!!! بی ادب حلقه رو تو دست من می بینه و باز جسارت به خرج می ده. جسور!!! ولی برای طفلکی دلم سوخت تقریبا از ترسش می دوئید منم اینقدر عصبانی بودم و دلم گرفته بود که کنار خیابون مثل این دختر بچه های لوس هق هق گریه کردم... عجب خنگی ام من؟!!! خیلی داغونم نه تقریبا خرد شدم دیگه یکی بیاد جمعم کنه پس این همراهان کجان؟ خسته شدم از بس وعده وعید و قربون صدقه شنیدم من که به قربون صدقه رفتن احتیاج ندارم...

گفت می آیم، سحر شد و نیامد...
نیامد و نخواهد آمد، زیرا او هیچ پیمانی نبست که نشکست...
او هیچگاه نسوخته تا معنای سوختن را بداند...
او هیچ وقت درد نکشیده تا بداند درد چیست...
او هرگز در انتظار نمانده تا از تلخی انتظار با خبر باشد...
                                                         



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 10:31 عصرسه شنبه 83 آذر 24

دیروز به دلایلی یکی از همکاران گوشیش رو داده بود به من تا من تلفن هاشو جواب بدم و بگم که جلسه داره و نمی تونه صحبت کنه. از اونجایی که منم اصلا فضول نیستم!!!!!!!!!!!! اصلا هم به پیغامهاش سر نزدم!!!! نمی دونم چی شد اصلا زمین به آسمون رفت، کلاغ شروع کرد آواز خوندن و قدقد کردن! یا شایدم یهو حقوق من زیاد شد گوشیم ذوق مرگ شد که تمام عکس های روی گوشی ایشون پرید روی گوشی من! به قول بعضی ها عجیبا غریبا... بعد هم نمی دونم چی شد که هر کاری کردم آدرس عکسها پاک شه نشد که نشد بعد هم هرچی خودمو کشتم بریزم روی یه گوشی دیگه نشد، آخر هم که دیگه کم مونده بود قبر بکنم خودم برم بخوابم اندرونش فهمیدم انگاری یه ذره عکسا مشکل داره!!! بعد هم فوری عکسها رو پاک کردم. بگذریم که بعضیا خیلی اصرار کردند براشون بفرستم و من مقاومت کردم خلاصه که این همه خودمو کشتم و به خطر انداختم نشد که بشه... اینم یه کمی فضولی ...

برخلاف وبلاگهایی که داشتم و الان بنا به دلایلی ندارم و حذفشون کردم عجیب دلم میخواد اینجا رو آپدیت کنم. این مطلب رو هم کمتر غر زدم تا به قول آقا هادی کمتر افسرده باشم، نمیخوام دیگه خواننده ها رو خسته کنم. راستی یه خواهش می شه لوگوی خوشگلم رو بذارید به جای لینکم!!

یواشکی بخونید... دوستتون دارم و به اینجا دل بستم.

 



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 10:8 صبحیکشنبه 83 آذر 22

همه اتفاقاتی که تو این 3-2 روز افتاده بود با چیزی که امروز شنیدم تکمیل تکمیل شد. بابا جونم آب جوش ریخته رو پاش از زانو به پائین پاش سوخته... صبح که شنیدم دلم میخواست داد بزنم. خیلی جلوی خودمو گرفتم که بابا صدای گریمو نشنوه، کاش پیشش بودم حداقل کمتر اون شب درد می کشید خودم زودتر می رسوندمش دکتر...

تازه آقا با اون حالش اومده سرکار با کمال سرسختی راه هم می ره. می دونستم این بی خبری من یه کم عجیبه... کاش الان بهم زنگ می زد منو از حال خودش با خبر می کرد دوری و بی خبری و انتظار خیلی سخته خیلییییییییییییییی

نمی دونم عجیبه دو تا بابا داری دوتاشونم دوست داری نگران هر دوشونم هستی به یکی نزدیکی از اون یکی دور.....

صبح یه حرفی به بابام زدم بعد پشیمون شدم بهش گفتم دو تا بابا دارم از دست هر دوتونم دارم می کشم(منظور غصه خوردنده!!) وای بابا اگه پیشت بودم اینقدر برات حرف می زدم و وراجی می کردم که اصلا سوزش پاتو فراموش کنی هر چند که جناب خان بابا می فرمایند به پای زمینی احتیاجی نیست من با دلم این ور و اون ور می رم.. بین خودمون باشه یه جورایی راست می گه.

برای بابا جونام!!!! دعا کنید فعلا هر دو مصدومند و هر دو هم از ناحیه پا (حسودا) بهتر بود بگم دعا کن چون این جور که معلومه فقط یه بازدید کننده (هادی) رو دارم.



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 4:22 عصرشنبه 83 آذر 21

شاید سلام!!!!!

گفتم بد نیست یه ذره راجع به خودم بنویسم راجع به دخترک  دخترکی که فکر می کنه تنهاست شاید هست شاید تصور می کنه که تنهاست، هر چی هست که این روزا بدجوری داغونه، مخصوصا الان که از باباش هم بی خبره...

بد نیست بگم که 21 سالمه یه مدرک به درد نخور کامپیوتر هم دارم روزا 5 صبح می زنم بیرون و راهی شرکت می شم شب هم ساعت 8-7 می رسم و بعد از یه استراحت کوتاه و شام و نمازمی شینم پشت کامپیوترم مخصوصا 5 شنبه ها چون جمعه حسابی تا ساعت 8 می خوابم!! آخه اگه بیشتر بشه داد مامان در می یاد که تو مسئولیت پذیر نیستی. پدرهای!!!! مهربونی دارم بابایی خودم که مریضه و مدتیه تو رختخوابه ولی خدا بهم قول داده زود خوبش کنه چون اینطوری داغون تر از اینی که هست میشه، یه بابایی هم دارم که تا حالا ندیدمش و امیدوارم به زودی ببینمش کلی هم مهربونه و غصه مو می خوره ولی نمی ذاره یه ذره از درد درونش مال من بشه ولی من که می فهمم چرا یه موقع ها یهو برای 2-3 روز غیبش می زنه! می گه نفسشم و تا نفس داره و توان داره کنارمه.. وای بابایی یاد اون روزا افتادم که یهو صداتونو اون طوری شنیدم خیلی تلخ بود...

خلاصه که دخترک یه همراه مهربون هم داره که اونم ازش دوره البته یواشکی بگم این روزا دخترک عجیب گیر داده بهش و می پیچه به پر و پاش!!! قول داده اونم تا آخر این ماه بیاد. یه خواهر زاده ماه و خوشگل و مامانی هم دارم که الهی قربونش برم یه تیکه ماهه که خدا 8 ماه اونو به ما داده همه انرژی و امیدمه کلی هم سنگ صبورمه.

دلتنگی های دخترک یا مال شماست که اینجا رو میخونید یا مال خرسیشه!!! مگه چیه یه دختر 21 ساله نمی تونه شبا تو گوش خرسش درد و دل کنه و فقط اون اشکاشو ببینه. کم کم می فهمید صبور باشید.

تا روزای بعد.......



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 10:50 عصرجمعه 83 آذر 20

به کسی برنخورد، پنجره را می‌بندم
تا کسی آن سوی این پنجره‌ها، درد ِ مرا نشناسد.
این همه پنجره‌ی باز برای‌ات بس نیست؟
به تو هم برنخورد.
پنجره را می‌بندم، چون به شب مشکوک‌ام.
چون به اندازه‌ی یک مورچه بی آزار ام.
چون که تنهایی‌ی ِ خوبی دارم...



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 9:16 عصرپنج شنبه 83 آذر 19

چقدر دلم میخواست برای دل شما هم شده اولین یادداشتم رو شاد بنویسم و غر نزنم و داد نزنم و گله نکنم ولی نشد هر چی فکر کردم دیدم شادیهام کمرنگ شده همون طور که حضور خدامو گم کردم همون طور که ابلیس بهم نزدیک تر شده و خدا ازم دورتر فکر وخیال منفی بهم نزدیک شده وشادیها ازم دور...روز خیلی خیلی بدی بود می تونست خیلی عالی باشه ولی مامان نذاشت، شاید خیلی زود پشیمون بشه، نمی دونم شاید هم تقصیر خودم بود شاید نباید بهش برنامه خودمو یادآوری می کردم شاید باید خودمو تو کارهای اون غرق می کردم... کاش من یه ذره طاقت ناحقی رو داشتم کاش می تونستم بشینم و مامان هر چی دلش میخواد سرم غرغر کنه...

لکم چند روزیه خیلی تنها شده هر چی سعی می کنه شاد باشه و بخنده جر لحظه ای وثانیه ای طول نمی کشه هر چی بابا باهام حرف می زنه که من با بقیه فرق دارم و من دوستت دارم برای نیم ساعت بیشر تو ذهنم نمی مونه و بازم تنهایی می یاد سراغم.. خوب بقیه هم حق دارند یه شرکت به اون کلاس و مد نبای دمنشی زشت و گوشت تلخی مثل من داشته باشه همین رو هم که دارم کلی باید حواسم جمع باشه... مرتضی هم همین طور خوب مگه زوره دلش نمی خواد یه همراه زشت و بدترکیب مثل من داشته باشه و از راه رفتن کنارم عذاب بکشه ولی به خاطر حرفایی که قبلا بهم زده مجبوره همراهیم کنه... خانواده هم همین طور از دستم داغونند فقط می مونه یکی که در مقابل بی تفاوته اونم طفلکی چون زبون نداره حرف بزنه و جونشو نداره تا بخواد کاری بکنه وگرنه همین الان از تو بغلم فرار می کرد... خیلی ناشکرم خدا جون می دونم می دونم می دونم. ولی بریدم دیگه مدام این شیطونه تو گوشم ویز ویز می کنه و سعی داره گولک بزنه، اگه ترسو نبودم تا الان حتما گولشو خورده بودم و اون چیزی رو که مدام تو گوشم زمزمه می کنه اجرا می کردم فعلا که من پیروزم خوشبختانه یا بدبختانه..

چیکار کنم؟ کجا فرار کنم؟ هر جا برم همینه دیگه آدمها هم همین طورند شاید یه کم گرگ تر فقط یه جا دارم که برم اون پیش خودشه، همونی که من وفرستاده این دنیا تا عذاب بکشم و ناشکریشو کنم. آره فقط همون جا رو دارم.....



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 10:23 عصرچهارشنبه 83 آذر 18

 

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل