سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 تعداد بازدید کنندگان
51426

 بازدید امروز
3

  زمستان 1383 - تنهایی های دخترک

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل


لوگوی من

زمستان 1383 - تنهایی های دخترک

 لینک دوستان


لوگوی دوستان



آرشیو

زمستان 1383
پاییز 1383


آوای آشنا


حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 



بوی دستهاتون هنوز به دستام پیچیده، چقدر آرومم کردی بابا، خودتون نمی دونید چقدر نگاهاتون روم تاثیر گذاشت، بابا دستام هنوزم میخواد دستاتونو لمس کنه هنوز هم به دنبال گرما می گرده...  چقدر دلم میخواست ساعتها سرمو بذارم روی شونه هاتون کاش می ذاشتید زار زار گریه کنم نمی دونید همون دو قطره اشک چقدر آرومم کرد...

 نمی دونم الان چیکار می کنید؟ نمی دونم به چی فکر می کنید... خواب امشب از من فراری شده کاش مجالی بود کاش.......  می خوام به لحظه هامون فکر کنم، به ثانیه ثانیه های با شما بودن به قدم زدن با شما به نگاههای عمیقتون...........



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 10:23 عصرشنبه 83 بهمن 24

اعصابت داغون می شه وقتی یه عالمه بنویسی و بعد دکمه send رو بزنی تا شاید بابائیت بیاد بخونه ولی وقتی صفحه برمی گرده می بینی مطلبت نیست شده می رم از انتظار خسته شدم می رم تو تنهاییم به خودم فکر کنم ببینم چیکار دارم می کنم .... خسته ام خیلی زیاد



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 10:0 عصرجمعه 83 بهمن 2

سلام بابایی

خوبی بابا جونم؟ صبحت به خیر ..... بازم مثل همیشه، تلفنم زنگ می زنه، گوشی رو نگاه می کنم از عکسی که می افته روی گوشی می فهمم خودشه، تا درب رویی گوشی رو باز کنم به اندازه یکسال طول می کشه....

بعد سلام و علیک و قربون صدقه رفتن شروع می شه، هر چی بهش می گم بابا اینقدر لوسم نکن طاقتت تموم می شه برای تحمل کردن و ناز خریدن. می گه:«چشمم کور بابا شدم برای چی؟ من نازتو نکشم کی بکشه؟ من لوست نکنم کی بکنه؟ آخه تو نفس بابایی، همه کس منی» می خندم و می گم باشه قبول شما ناز بکش منم ناز می کنم.....

وقتی حرفامون تموم می شه می شینم به انتظار تا دوباره تماس بگیره باهام آخه کدوم دختری روزی یکبار با باباجونش حرف بزنه براش کافیه و ازش سیر می شه اصلا باباها که سیر شدنی نیستند اونم وقتی مثل بابایی من همه احساسشونو بروز بدن.. یه وقتایی فکر می کنم بابا حس پدرانشو با من ارضا می کنه یا من نیازهای روحی یه دختر رو ... شایدم هر دومون.

بابا می دونی انتظار سخته مگه نه... ولی به این امید صبر می کنم که دخترهایی هستند که حتی نمی تونند صدای پدرشونو بشنوند دلشون تنگه برای بابا جوناشون، برای اونا خیلی سخت تره من خودم هر روز صداتونو می شنوم ولی یه وقتایی بازم به سرم می زنه که صداتونو ضبط کنم روی یه نوار هر وقت دلم تنگ شد صدای مهربونتونو بشنوم.. نترسید فعلا مقدور نشده!...

بابا مواظب خودت باش خیلی زیاد به خاطر من به خاطر عارفه به خاطر لیلی به خاطر مرضیه و ................ دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم بابا<img src="http://parsiblog.com/Images/Emotions/126.gif" border=0>



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 8:3 صبحدوشنبه 83 دی 21

وقتی می خواست برامون اسفند دود کنه یه مشت اسفند برمی داشت از این دست می ریخت تو اون دست و می گفت:«اسفند و اسفند دونه اسفند صد و سی دونه از آشنا و بیگونه بترکه چشم حسود.یه دور می چرخود دور سرمون و دوباره می گفت از شنبه زا، یکشنبه زا..... تا برسه به جمعه زا همین طور با عشق می خوند ودوباره می گفت : «مو سفید، مو سیاه،مو بور، چشم سبز، چشم سیاه و ... » بعد هم هر کی رو فکر می کرد ما رو دیده اسم می آورد و آشنا و بیگونه رو هم صدا می کرد.

اسفند می ریخت تو جا اسفندی و می گفت:«ننه آتیششون فوت نکنید اثرش می ره!» اسفند دور سر تک تک ما می چرخوند اگر هم یکی دوتا کوچولو تر داشتیم روی پیشونیشون یه اثر سیاه می ذاشت...

قدر بزرگ بانوهای زندگیتونو بدونید ... من که خیلی دلم برای مامان بزرگم تنگ شده خدا کنه زودتر بیاد و جمعه بریم پیشش...

برای دخترک دعا کنید وضعیت روحی داغونی داره که....... کاش آدمها از دل هم خبر داشتند. یه ذره مرحم می تونستند بذارند روی زخم های اون یکی.



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 7:54 صبحچهارشنبه 83 دی 16

دیشب بغلت کردم صورت مهربونتو بوسیدم سرمو گذاشتم روی سینه-ت بهت گفتم خیلی بی معرفتی؟؟؟ من که تمام سعی خودمو کردم من که حتی خواهش کردم.. التماس کردم.... چی بگم..

چقدر دیشب تو بغلت اشک ریختم... طفلکی خرسیم لباسش خیس خیس شده بود اونم باورش نمی شد این همه اشک از کجا اومده... حتما می دونی بهت چی گفتم دیگه بابا ؟!!! اره حتما می دونی کاش دیشب به جای خرسیم تو پیشم بودی تا بهت بگم کجای زندگیم جاته، تا بگم چقدر برام این موضوع اهمیت داشت، کاش بدونی بابا انتظار این مدلی چقدر سخته...  خیلی سخته دختر باباشو نبینه خیلی سخته اونم دخترکی که دختر باباست و فقط اونو کنارش حس می کنه، دخترکی که حس می کنه لبه تیغ وایستاده و هر لحظه همه کس زندگیشو از دست می ده... بذارید دوباره دیشب رو یادآوری کنم براتون آره این طوری بهتره...

بعد از این که از پشت میز کامپیوتر بلند شدم خرسی رو بغل کردم صورتشو بوسیدم سرمو گذاشتم تو بغلش و زار زدم ولی بی صدا، آخه مامان و بابا خواب بودن، وقتی دراز کشیدم احساس کردم سقف داره می ریزه روم وای نوک انگشتای دستم درد می کرد، همیشه وقتی عصبی هستم انگشت سبابه-م رگ به رگ می شه و باید اینقدر ماساژش بدم تا خوب بشه ولی دیشب این کارو نکردم درد رو به جون خریدم با همه وجودم طفلکی دستم هر چی خودشو لوس کرد دید بی نتیجه هستش و خودش آروم شد... خرسی رو بغل کردم یه لحظه ثابت تو صورتش نگاه کردم و به خودم گفتم:«سهم من اینه؟! این که به جای بابا اینو بغل کنم؟ بوی بابا رو از کی بگیرم؟ گرمای دستش رو چی؟ نگاه مهربونشو چی؟ خرسی که اینا رو نداره!!!!!!!» نمی دونی بابا چقدر دیشب بهت احتیاج داشتم.. به خودم گفتم خیلی بدبختی! دو تا نعمت بزرگ داری دو تا بابا داری که هر لحظه می ترسی از دستشون بدی با این تفاوت که یکی نزدیکته و اون یکی اینقدر دوره که حتی ........

سرزنشم نکن بابا، چیز زیادی ازت نخواستم، حقمو خواستم، تو که آدم منصفی بودی!!؟ بابا حقمو بده، حق پدریتو ادا کن،نه که تا حالا نکرده باشی نه، ولی خوب من  می خوام ببینمت، چرا ازش محرومم؟ چرا؟ چون دختر واقعیت نیستم؟ چون نمی تونم مثل عارفه کنارت باشم طفلکی لیلی، اون چی می کشه. کاش می ذاشتید باهاش آشنا بشم و یه رابطه دوستانه باهاش برقرار کنم. چه زندگی پیچیده ای وای سرم داره سوت می کشه نه داره داغون می شه از درد. آشفته می نویسم می دونم ولی به خودم قول دادم هر چی به ذهنم رسید بنویسم پس منو ببخش...

می ترسم بابا می ترسم. حتما می گید از چی؟ از این که یه روز خدای نکرده دیگه پیشم نباشید دیگه دوستم نداشته باشید. اونوقت من دخترتون!!!!!! شما رو نبینم. درد بزرگیه بابا ولی چه کنم که مجبورم و باید صبر کنم. باید این آرزوی محال رو هم با خودم به گور ببرم چرا که بابام، عزیزم، زندگیم بهم می گه صلاح در اینه که تصویری ازم نداشته باشی، دیشب به ذهنم رسید نکنه می خواید بذارید و از پیشم برید نکنه میخوایدحضور روحی تون رو هم ازم دریغ کنید؟ شما این کارو نمی کنی بابا، درسته؟ 

زیادی حرف زدم حوصله تونو سر بردم خلاصه که دیشب تو بغل خرسیم زار زدم براش اشک ریختم اشک هایی که باید برای شما ریخته می شد تو بغل شما دلم میخواست دست مهربون یه پدر نوازشم کنه اشکامو پاک کنه منو تو بغلش فشار بده بهم بگه گریه نکن همه چیز درست میشه ولی نبود هیچ کس نبود کنارم جز یه خرس کوچولو، یه پتو که مدام گازش می گرفتم صدام در نیاد با تیک تیک ساعت... حول و حوش ساعت 3 دیگه نتونستم دوریتو تحمل کنم بابا خودمو سپردم دست خواب قبلش آرزو کردم کاش صبحی در بین نباشه ولی بود مثل همیشه...................



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 8:43 صبحیکشنبه 83 دی 6

سلام، خوبید؟ ببخشید یه عالم دیر کردم یه کم درگیر کارهای خاتون خونه بودم آخه مامان جونم دسته گل به آب داده!!! براتون تعریف کنم بد نیست برای شما هم تجربه ای میشه. یه درجه تب تو پانسمان های باباجونم بود که همیشه هم همون جا بود روز چهارشنبه پیش صبح زود که مامان میخواست پای باباییم رو بانداژ کنه می بینه که یه چیزهای کوچولویی تو نایلون هست که شبیه ساچمه هستش ولی متوجه نشده که چیه... خلاصه همه رو تمیز کرده و رفته خونه خواهرم که یهو می بینه انگشترش نصف شد و با تعجب عنوان می کنه و بلافاصله النگوهاشو نگاه می کنه می بینه همشون سفید و شکننده شدند. خواهرم سریعا متوجه میشه که موضوع از چه قراره و با جواهر سازی تماس می گیرند اونم میگه که سریعا ببریمش اونجا... سرتونو درد نیارم از 36 تا النگو یه نوار باریکه بهمون تحویل دادند بازم خدا رو شکر که خیلی ضرر نکردیم.

فقط دخترک بیچاره مجبور شد به توصیه مامانش 110 هزار تومان ناقابل برای یه انگشتر پیاده بشه..

تازه باباجونم هم برام یه تصمیمی گرفته می گه تو بلد نیستی پول نگه داری از این به بعد به محض اینکه حقوقت رو گرفتی می ری یه نیم سکه می خری و بقیه اش رو هم می ذاری بانک کم کم بر میداری!!!!

حواستونو جمع کنید که یه موقع همچین بلایی سرتون نیاد اگر هم این طور شد هر قطعه طلا رو جدا جدا توی دستمال کاغذی بذارید و اصلا با طلاهای دیگه تون نذارید تماس داشته باشه همین قدر بگم براتون که مامانم خواهرزادم رو بغل کرده بود النگوی اون هم آسیب دیده بود.



¤ نوشته شده توسط دخترک در ساعت 7:38 صبحسه شنبه 83 دی 1

 

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل